۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۰۹
مادر
روزها میان و میرن و ما آدمها همچنان هستیم.
اما هرروزمون با روز قبل فرق داره ، هرروز یه اتفاق جدید ، یه کار متفاوت ، یه وظیفه جدید.
من همون آدم بیست سال پیشم ....
همونیکه هرروز صبح روپوش پوشیده و کیف به دست ، لقمه نون و پنیر گردوی مامانو دستش می گرفت و جلوی در حیاط خونه منتظر سرویس می موند.
همونیکه چندسال بعد که احساس بزرگی کرد ، راه نیم ساعته خونه تا مدرسه رو پیاده می رفت تا ثابت کنه بزرگ شده و از خواهر کوچیکه تازه وارد خانواده سر تره.
همونیکه چندسال بعدش کوچیک و بزرگی و سرویس مدرسه و لقمه های نون و پنیر و روپوش رنگی یادش رفت و تمام فکر و ذکرش شده بود درس و کنکور و تست.
و سال های بعد و سال های بعد و سال های بعد و ......
اما الان ، الان اون آدم سالهای قبل ، شده یک مادر و مسئولیت بزرگی که به گردنشه ، مسئولیت تربیت یک انسان.
۹۴/۱۱/۰۴